دیر وقت است و پشت ترافیک سنگین کمکم داری از عصبانیت جوش میآوری که به یاد زودپز زهوار در رفته مادربزرگ که در این مواقع فقط سوت میزند میافتی. شروع میکنی به سوت زدن. چشمت به پوستری میافتد که روی ایستگاه اتوبوس نصب شده است. کلی سواری شخصی به علاوه یکدیگر مساوی با فقط و فقط یک دستگاه اتوبوس شدهاند. بعد از خرید کتوشلوار نو از فردای همانروز سوار اتوبوسهای قرمز و خنکی میشوی که کولر آنها بهتر از کولر خودروی خودت کار میکند و زودتر هم به محل کار میرسی، بهجای ترمز و کلاچ گرفتن هم میتوانی با موسیقیهای پخش شده از رادیوپیام ریتم بگیری.
بعد از یک هفته سوار یک دستگاه اتوبوس آبی میشوی. راننده ظاهراچشمانش مشکل دارد. تمام مسافران را در ایستگاه و غیر ایستگاه تابلوی ایست میبیند و درجا روی پدال ترمز میکوبد. هنوز راه نیفتاده یک تابلوی ایست از آن چاق وچلهها باعث میشود دوباره روی ترمز بکوبد. اتوبوس حسابی شلوغ میشود و جای سوزن انداختن نیست. جایت را به پیرمردی میدهی و حلقهای را که داخلش یک شامپوست میگیری. حلقه درست مانند ترمز اضطراری قطار عمل میکند و اتوبوس با جیغ بنفش و ممتدی میایستد. دو قدم به جلو پرت میشوی و پایت کمی درد میگیرد. مثل آدمهای سربه زیر نگاهت به پاچه شلوارت گره میخورد. شلواری که برای شب عروسی پوشیدهای به گوشه صندلی شکسته گیر کرده و دهنش باز مانده است. صدای سوت زدنت میان همهمه مسافران گم میشود.